محکمه

داستان کوتاه   محکمه  را  در  نشریه مجازی فرهنگی و هنری نواک  بخوانید.

بهار شیراز

و چه دلچسب بود پرسه زدن در کوچه باغ های بهاری شیراز و بلعیدن عطر بهار نارنج ... و خواب وبیداری در هوای بارانی و نشئه انگیزش.

دستی مهربان ؟

دیگر قول و قراری نبود شب عید. این که از اول سال فلان و بهمان کار می کنیم و ال می شویم و بل می شویم و الخ. حالا آب هر جا بخواهد می بردمان. قایقمان پوسیده انگار، پارومان در غفلتی که لحظه ای نبود از دست رفته. گاهی دست ها را پارو می کنیم تا سویی دهیم به حرکتمان اما چه فایده. زورمان نمی رسد. عاقبت چپه می شویم در راه یا گیر آبشار آخری می افتیم که  شاید انتهایی هم نداشته باشد.

شاخه ای، پارویی ...، دستی مهربان ؟؟؟