ما آدم ها !!!

 

جایی خوانده بودم ... از تجربه لذت آور همینگوی ... شرکت در یک مسابقه ی گاو بازی در اسپانیا(فستیوالی که هر سال در شهر پامپلونا برگزار می شود)، از همان هایی که چند تا گاو قوی هیکل را ول می کنند توی کوچه خیابان ها و آدم ها می افتند جلویشان ... می دوند ... گاهی گاوها سر می خورند و ولو می شوند روی زمین و گاهی آدم ها زیر دست و پای گاوها له و لورده می شوند ... همینگوی تاکید کرده بود تا تجربه نکنید شور و حال غریب و لذت عجیبش را درک نمی کنید.... اما به غیر از این مراسم مفرح خیابانی، مراسم سنتی گاوبازی در اسپانیا روی دیگری هم دارد... زمانی که جمعیتی توی استادیومی  گرد هم می آیند تا از نزدیک شاهد جدال نابرابر و خونین  ماتادورها (قاتل ها) و گاو ها باشند. زمانی که ماتادور(قاتل) ِ خوش لباس به همراه بقیه آدم هایش ( کوادریلا ) در سه مرحله  گاو نر را با آن یال و کوپالش به خاک و خون می کشند...

شیپورها به صدا در می آیند. ماتادور و دستیارانش پیش تماشاچیان رژه می روند. 

 

 

جنگ  آغاز می شود ... ماتادور در اولین قدم چشم در چشم گاو نر می دوزد... گاو  یورش می برد به شنل های رنگ و وارنگ ... و خنجر هاست که بر پشتش فرود می آید ...با دسته های رنگارنگ... خون بیرون می زند از زخم ها و گاو همچنان می جنگد ... پیکادورها هم سوار بر اسب  ماتادور را یاری می کنند و نیزه بر ستون فقرات گاو خون آلود فرو می کنند... و جنگ ادامه دارد... دیگر گاو از تاب و توان افتاده و خون داغ و سرخ رنگ از پهلوهایش جاریست که مرحله سوم آغاز می شود... ماتادور با شنل قرمز و شمشیری طلایی روبرویش ژست می گیرد... گاو تلو تلو می خورد... ماتادور شمشیر را پیروزمندانه بر قلب گاو فرو می آورد... گاو نقش زمین می شود... شادی و هیاهوی بی حد تماشاچیان... ماتادور کلاه از سر بر می دارد و مقابلشان تعظیم می کند... و دست آخر نعش گاو تیره بخت را با طناب به اسبان می بندند و از میدان بیرون می برند.

دیشب همین صحنه ها را از کانال آرته دیدم و حالم بد شد. می گویند محیط زیستی های آنجا مدام اعتراض می کنند به این بی رحمی آشکار اما تا به حال زورشان به این سنت پرهیجان باستانی و ملی که جاذب گردشگر و پول است نرسیده !

یادم آمد ما  آدم ها، گاهی به همنوع خود هم رحم نمی کنیم؛ می زنیم و می بندیم و می کشیم !

شاید هم یک روزی بیاید که ما آدم ها حتی فکرش را هم نکنیم که می شود گاوها را زد، دواند  و یا کشت!!!

 

پ.ن.

اگر گاو بودم ترجیح می دادم توی هند به دنیا بیایم تا اسپانیا !!!!

پشتواره

بساطش را کنار جدول خیابان روی یک پارچه ارغوانی پهن کرده بود. جفت و ناجفت، کفش و صندل های زنانه دست دوم و شاید هم دست سوم  را بی هیچ نظمی ریخته بود روی پارچه. تکیه زده بود به نارون آفت زده و چپ چپ نگاهم می کرد. دوربین را که به طرفش گرفتم خودش را جمع و جور کرد و زل زد تو چشم هام.

نزدیک تر شدم. همیشه تصاویر دختر بچه های هفت هشت ساله برایم نماد معصومیت و بدبختی بود. حالا خودم را جلوی یک نمونه ی واقعی اش می دیدم. گوشه ی پارچه ارغوانی را انداخت روی لنگه کفش سفید پاشنه بلند و نیم خیز شد. فاصله امان تنها دو متر بود. صدای قلبش را می شنیدم انگار. یعنی غریبه ها این قدر ترسناک هستند! حالا دیگر پا شده بود. موتورسیکلت ایژ کنارمان ایستاد، غیژ غیژی کرد و مردی با لباس بلوچی از آن پیاده شد. اعتنایی نکردم. زانوی راستم را روی زمین ستون کردم  و عکس گرفتم. دخترک گره روسری اش را محکم کرد و گالش های قرمز اش را که به درخت آویخته بود برداشت و همین طور بی جوراب پا کرد. چهار گوشه پارچه را روی هم انداخت و گره اشان زد توی پشتواره طلایی چپاند. مرد بلوچ نزدیک تر شد. سایه اش افتاده بود روی سرم. دخترک پشتواره را انداخت روی دوشش و دوید به طرف ورودی بازار.

....

ادامه دارد...

!!!

!!!  searching for signal