پشتواره
بساطش را کنار جدول خیابان روی یک پارچه ارغوانی پهن کرده بود. جفت و ناجفت، کفش و صندل های زنانه دست دوم و شاید هم دست سوم را بی هیچ نظمی ریخته بود روی پارچه. تکیه زده بود به نارون آفت زده و چپ چپ نگاهم می کرد. دوربین را که به طرفش گرفتم خودش را جمع و جور کرد و زل زد تو چشم هام.
نزدیک تر شدم. همیشه تصاویر دختر بچه های هفت هشت ساله برایم نماد معصومیت و بدبختی بود. حالا خودم را جلوی یک نمونه ی واقعی اش می دیدم. گوشه ی پارچه ارغوانی را انداخت روی لنگه کفش سفید پاشنه بلند و نیم خیز شد. فاصله امان تنها دو متر بود. صدای قلبش را می شنیدم انگار. یعنی غریبه ها این قدر ترسناک هستند! حالا دیگر پا شده بود. موتورسیکلت ایژ کنارمان ایستاد، غیژ غیژی کرد و مردی با لباس بلوچی از آن پیاده شد. اعتنایی نکردم. زانوی راستم را روی زمین ستون کردم و عکس گرفتم. دخترک گره روسری اش را محکم کرد و گالش های قرمز اش را که به درخت آویخته بود برداشت و همین طور بی جوراب پا کرد. چهار گوشه پارچه را روی هم انداخت و گره اشان زد توی پشتواره طلایی چپاند. مرد بلوچ نزدیک تر شد. سایه اش افتاده بود روی سرم. دخترک پشتواره را انداخت روی دوشش و دوید به طرف ورودی بازار.
....
ادامه دارد...
از من پرسیده ای زندگی چیست. مثل اینکه بپرسی هویج چیست؟