...شنیدم که عمو جان رو در رو، به کاوه گفته با این کارش، خودش و زن و بچه اش را به خاک سیاه می نشاند و از این جور حرف ها. پدر اما، مدافع پر و پا قرص کاوه بود. هفته پیش پدر به من گفت کار درست را کاوه کرد، تو هم اگر به فکر آینده بچه ات بودی همین کار را می کردی.

  از آن روز فکر کاوه و زندگی اش و زندگی ام و حرف پدر، همه و همه، یک لحظه هم از سرم بیرون نرفته است. حتا همه چیز را روی کاغذ آوردم. داشته ها و نداشته هایش را. چیزهایی که از دست داده و چیزهایی که به دست خواهد آورد. این که کار داشت و هفت هشت، ده سال سابقه. ماشین داشت. آپارتمان داشت آن هم توی ظفر، ته زرگنده... دیروز  با رها، کُلی سر کاوه بحث وصحبت کردیم. رها، تنها دختر عموی کاوه و البته همکار من.... پدر و مادر، شیرینی ِ کاوه و رها را هم خورده بودند. آن وقت ها  که من سربازی بودم. همیشه به رها می گفتم  بابا، عقد تو و کاوه را توی آسمان ها بسته اند، چه ربطی به زمین دارد! روی زمین نازگل خانم را ساخته اند برای کاوه و تو هم که اصلا رهایی... آن قدر از کاوه گفتیم و گفتیم که دیگر رها سرم داد کشید که بی خیال بابا ! کاوه هر کاری کرده برای خودش کرده. حالا هم که همه چیز را ول کرده رفته حتمن کار درستی کرده. چون خودش خواسته، پس هیچ عیب و ایرادی ندارد. دست آخر هم  تو چشم هام نگاه کرد و گفت به جای آنالیز ِ زندگی دیگران یک کمی هم شپش های خودت را بجور*. دیدم بی ربط نمی گوید...

  ... یاد باغ ییلاقی پدر بزرگ افتادم. همان جایی که اولین بار کاوه را دیده و با او همبازی شده بودم. یک گل مصنوعی گرفته بود دستش و آرام می گرفت طرف پروانه ها تا رویش بنشینند... و من تا سال ها بعد فکر می کردم پروانه ها روی گل های مصنوعی هم می نشینند...

 

   * معنی ِ کاویدن می دهد.